کجا می روی بگو

کجا می روی بگو

فهیمه جان

با گوشه های لبان خمیده سوی خاک

و گونه های استخوانی ... پریده رنگ

و چشمان بی فروغ و بی امید

با این ساک کهنه و کوچک 

به دست خسته ات

کجا...

در این جادۀ خاموش و سرد پاییز زندگی

غریبانه... پشت به خانۀ خود 

روان گشته ای بگو

 

این گونه سرد و ساکت و حیران

پا به راه

تمام قامت تکیده ات 

فریادیست کشیده تا اوج آسمان

استخوان کتف هایت

زده برون از زیر چادر سیاه

نشان از تداوم کار 

و رنج سال های پر شکیب

 

حال بگوبا دستان تهی

کجا می روی کجا

ای عصیان خاموش... 

ای تنها و بی پناه ... در دشت بیکران زندگی 

در این باریکه راه

در این غروب سرد

با این سا ک کهنه و کوچک 

تنها سرمایۀ تمام عمر کار

کجا می روی بگو

 

ای پاک باخته 

زخم  بی حرمتی 

رسیده تا مغز استخوان

کجا ... گشته ای براه

 

این است جواب عصیان تو ...

 به همسر گزینی شوی بی وفا

کجایند ... جگر گوشه های تو

کجاست سرمایۀ تمام عمر کار

حال شد مرد... خانه و فرزندان

همه ارزانی هوو

وتو تنها ... و غریب در دیار خود 

با دستان تهی

در این کوره راه عمر

 

آه... فهیمه جان ... بلا کشیده

اشک نیست در چشمان خسته ات

سخن بگو ...کجا می روی 

در این جادۀ باریک ...و پاییزسرد زندگی

فریادی بزن...حرفی بگو

ای همه هستی باخته ز کف

در سلطۀ قوانین ریا ... زورسرمایه

 

هر چند قامت تکیده ات 

فریادیست کشیده تا اوج آسمان

اگر چه زبان خموش

هر چند غم درون چشمانت 

دو مشعل اند ... 

که می کشند به آتش دل هر انسان

اگر جه بی فروغ 

اگر چه نا امید 

 

فرح نوتاش 

تهران آبان 1372

Book 2

www.farah-notash.com

Comments are closed.