دوران سبک کردن کار

دوران سبک کردن کار

دهقان... جدا ازدشت وکارو مزرعه 

چون شاخۀ یک نهال

در زمین خشک ... و بی آب 

زود می شکند... می میرد

و ایجاد فاصله بین... نگاه پرغرور دهقان

و حاصل کارش

در امواج رقصان خوشه های طلای گندم

در گندم زار ها

یا

 دشت هایی گسترده

در لبخند سفید غوزه های پنبه

یا

گلزارهایی

لبریز از سرخی وعطر گل ها

یا

مزرعه هایی

با رایحۀ سبزیجات

یا که

 در نارنجستان ها

در آواز جمعی غوکان 

وهنگامۀ شب

 

وایجاد فاصله... بین نگاه دهقان

و تجلی آینه های سیالش

در پهنۀ شالی زار ها

و تحسین غرور آفرین او بر شالی های بلند

یا خرمن های طلای گندم

دهقان ... 

چون برگ خزان می افتد

دیگر به هوای چه... بر آرد نفسی

کنج خانه نیست برای او جز قفسی

او...می میرد

اوست زنده به کار

در سال های آغازین ... میانه 

یا که ... پایان

او با کاشتن هر دانه 

به فردا می نگرد

و آرزو هایش می دواند ریشه

و دانه ... خود اوست

که کاشته می گردد و می روید

و دانه...

آرزو هایی ست همراه امید

که از هر سو بی سد و حصار 

می دواند ریشه

 

دوری ... از دشت و باغ و صحرا

جز مرگی نیست... و خانه قفسی ست

که در آن ...  جدا می گردد او از ریشه

و می سپارد جان مردی در تنهایی تنگ

در سردی غبار آلوده

 

اما در صحرا... چون تاکی پیر

خم می گردد ... می پیچد

اما تا آخر عمر... می دهد بار

و هرگز... نمی شناسد 

غم دوری از کار

و آشنا نیست با بیهودگی و با پوچی

نمی ماند باز ...از کار و امید و حرکت

و نگاهش با حسرت نمی دود 

به ایام گذشته و دی روزها

او با دانه می روید... و به فردا می نگرد

و رنج هایش جدا نیست از رنج دگران

با همه ... می هراسد از طوفان 

با همه می هراسد از بی آبی

و با همه شاد می گردد 

از آبشار قطره های باران

و آشنا نیست با تنهایی

و تیرگی و سردی آن

 

ولی... در اینجا 

در مرکز تهران بزرگ

در میان باغی ... پراز درختانی پیر

حوضی ست

با فواره هایی بلند و زیبا 

و در اطرافش چیده شده

نیمکت هایی در پذیرایی از رهگذران 

یا میهمانان باغ

و هر گاه

صبح... ظهر ... یا عصر و غروب 

بر آنجا گذرم می افتد...می بینم

مردانی را با بدن هایی نیرومند 

 و چهره هایی بس عبوس 

در سنینی گذشته... از پل شصت

نشسته... در معرض گردۀ فواره ها 

و در دنیایی سرشار از غمزدگی... تنهایی

 و دارند کم کم می پوسند

بدن هاشان آرام و لمیده در باغ

اما جان هاشان ...

با چشمانی در پس سر

با کاووشی دردناک

در روزگار پر شور بگذشته... سیارند

و گهگاه... لب از لب می گشایند

و از تلخی ها ی مبتذل ... در خانه 

داستان ها ... بهم می گویند

و در پوچی و بیهودگی... و زحمت عبث

در تلاش ... یا که رقابت 

در مدرسه ... کار 

در احراز مقام و درجه غوطه ورند

و در تنهایی و رنج سیه اش می سوزند

از جنبش و حرکت و امید به دور

رو به مرگ

و به سایۀ سیاه بال هایش... می اندیشند

و به سرمای نمور یک گور  

 

زیبایی ما در کار است

شادابی ما در کار است

 امید  و حرکت ما در کار است

و نیاز دگران... به من و تو در کار است

باید تا لحظه های واپسین زندگی

نه ایستاد از حرکت ... 

آب در سکون خود می گندد

 

و چه بی معناست و پوچ و زشت 

باز نشستن از کار

کاری که منشأ نور... امید وزندگی است 

و چه تو هین آمیز... به طبیعت و روان انسان

باز نشستن از کار 

و ماندن در تنهایی ...

با رنج هایی بی ثمر...و بی ربط به رنج دگران

 

چه زیباست

 انتقال آرام تجربه ها

بدر خوردن ...کاری کردن

محظوظ شدن از گرهی بگشودن

و چه تلخ

وداع با فضای پر جوشش کار

باز نشستن... از امید و حرکت

 

باید کاری کرد 

باید از جوهر سیاه خود نویس 

روی واژه باز نشستگی

قطرهای انداخت

و بجای آن نوشت

دوران سبک کردن کار

 

فرح نوتاش

تهران  1372

Book 2

www.farah-notash.com

Comments are closed.