خط بلوغ

خط بلوغ

در چرخش آتشگردان

زمان است که می چرخد

و می گردد خاکستر

و...من و تو که می سوزیم

در آتش خود خواهی ها

 

و سیارۀ تاریک زمین بود که سیراب نمی گشت

از تابش نور خورشید

از این رو

مدام می چرخید در حرکت وضعی خود

 

نه به ناگهان نه ...

هرگز چنین نمی تواند باشد

آرام و توامان با آگاهی

رشد کرد و گذشت از خط بلوغ

زنی از زنان زمین

آراسته کرد... ذات وجود خود را

آرام بر خاست...و محکم بر پا شد

و از جگر نعره کشید

کافی ست ... نسوزید در آتش خود خواهی تان

و نسوزید در آتشگردان زمین

 

بعد ها ...

خیابان های زمین

گل باران شد در قدمش

و زمین لرزید از بر خواستن یکبارۀ مردم

که می رفتند تا تأیید کنند

همراهی شان

 

لیک من ...

هرگز...هرگز...

نیاز به ابرازم نبود

چون قلبم ...در ستودن گوهر ذات او بود

و این برای من کافی بود

 

بزرگی ای دوست

در کمییت نیست

و من او را

با هالۀ مردم بینهایت در گرداگردش نمی ستودم

نه...

بین من او کسی نبود

و برایم همیشه او تنها بود و بزرگ

و من ...

محو بلوغ اراده اش بودم

که خود ساخته بود

کم کم...با زحمت...

و ذره ذره افزوده بود بار آن را

که پایه اش بود گسترده فراخ

و اوجش چون قلۀ دور یک کوه

خود کوه...

و انفاس زمین نمی توانست باز کند راهی

در دل صخره های محکم ...تیز و سترگ

آن کوه بلند

 

محک اراده بود

و دیدم ...

عنصر هایی بس زشت و کریه

که چون شاخۀ بید

خم می گشتند

در گذار هر نفسی

ولی در نطق و بیان و ظاهر

خود را ...از منسوبین به خط بلوغ او می خواندند

و من در دل می خندیدم به ریش آنها

چون محک اراده بود

و از اراده خبری نبود در کل مایملکشان

او بزرگ بود ...

نه که چون بینهایت بودند مردم گردا گردش

و من... هرگز گول زیادی و کمی مردم را نخورده ام

چون اکثر مردم

عاشق پیروزند و پیروزی

و در شکست ... اکثرا تنهایی و کوچکت می دانند

و هرگز هرگز ...کمییت

مبین حقانیت کلامی نیست

 

آری او بزرگ بود

و ملزم نیستم من...و دوست نمی دارم

که تظاهر کنم به خط و ربطم با او

چون از کسی و جایی

در طلب چیزی نیستم

و هیچوقت نمی گردم در پی فرصتها

 

او بزرگ بود

چون هرگز زرو زورو زمان

نتوانست خم کند نهال آمالش را

و نباختند آرزوهایش رنگ

و خم نگشت قامت چون سروش

در هجوم سلطۀ زور وبیداد زمان

 

او بزرگ بود زیرا

استوار ایستاد و نگذاشت تا ببرد

فشار طوفان های رنج تلخ و سیه ایام

پر امیدش از کف

 

آری ای دوست

نزدیک ترین چشمه به من و تو

آبی ست که می نوشیم

نییتی کن ... وسکه خواستن در آب انداز

شاید که بر آورده شود نییت تو

 

بزرگی پالایش جان است از سستی ها

و ساختن و پرداختن اراده ای از فولاد

و با خواستن و آگاهی ست

که شکل می گیرد ان در معبر سخت رنج ها

در ستیز دائم ... با سلطه خود خواهی و زور

و گریز از ذلت تسلیم مدام

 

و آتش گردان زمین

همچنان می چرخد

من و تو که می سوزیم

در آتش خود خواهی ها

و زمان است که می گردد خاکستر

 

در هجوم انفاس زمین

غلبه با سستی هاست

و ترسم از این است

که بمانیم کوچک ... یا بگردیم کوچک تر

و هر گز نرسیم و نرسانیم کسی را

به خط بلوغ

 

فرح نوتا ش

تهران   8. 2. 1372

Book3

www.farah-notash.com

Comments are closed.