جاده

جاده

کاروان در حرکت و

از دور می آید صدا

پاره کن زنجیر غمها

اوج گیر و پر گشا

در فراق و دوری از خود سوختم

با چراغ جانم آخر ...راه نو افروختم

راه روشن...راه بی خدشه

زلال...

راه بی دیوار و بی خم

راه عاری از ملال

جاده طولانی به مقصد

عمر اندک ... و این که من

تازه هوشیار ... پر شتاب

و این همه ناچیده گل ها در چمن

د ر گذر گاه و خم پس کوچه های زندگی

بارها بشکست پشتم از غم و افسردگی

سالیان سال همچون قرن ها

جرعه های تلخ نوشیدم

ز جام رنج ها

لیک امروز از بلندای زمان

عمق ظلمت های رفته ...

تازه می بینم عیان

تا زمانی که جهان ...

آکنده ازظلم ها ... فتنه ها...

و آشوب هاست

گل نشان و جاه انسان

درک عمق رنج ها و ریشه هاست

درک آن ها ... یافتن سرچشمه ها

از شئون زندگی ست

غرق در آن ها

نهایت خامی و دیوانگی ست

این حباب کوچک بودن

نیست جای افسوس و درنگ

به تغییر و طرحی

شایستۀ انسان...

می بایست اندیشید

فرح نوتاش

تهران دیماه 1370

Book 1

www.farah-notash.com

 

Comments are closed.